بعد از 8 سال...

زندگی عجیب غریبه،

بعد از مدتها دوباره اومدم اینجا... ولی نه اینکه بمونم...

مثل یه خونه قدیمی می مونه که دوباره دلت تنگش بشه،

تنگ در و دیوار و آجر به آجرش.

نمیدونم چی بگم...

دیگه نمی نویسم. از وقتی درگیر موبایل شدم و از کاغذ و مداد فاصله گرفتم انگار پریدم به یه دنیای دیگه.

توی این سالها چیزهای زیادی توی وجودم تغییر کرد، با اتفاقات این سالها، روزهایی که بر همه ما گذشت...

نزدیک یلداست...

آخرین پست وبلاگ مربوط به آذر 92 بود.

با آذر 1400 تجدید دیدار شد.

 

918

حافظ می خوانم

بی هيچ نيتی

همه می دانند

نيت ام هميشه تويی...

«۹ آذر ۹۲»

- ساشیا

917

آری،

تو را می خواهم.

وقتی هزار بار بگويی نه

بيشتر دوستت ميدارم.

وقتی هزار بار رو برگردانی

عاشقانه تر می خوانمت...

جايی درون قلبم خالی است.

جايی به اندازه تمام قلبم.

خانه ات بوی خون ميدهد.

زندانی ات نكردم،

عاشقانه هايم را در خانه ات مخفی كردم.

اما تو نديدی شان.

نخواندی شان.

سكوت كردم.

عشق را سكوت كردم.

و مرگ تدريجی من آغاز شد.

خانه ات خاليست.

تو را می خواهد.

بيا و بار دگر غبار لحظه های تنهايی اش را بتكان.

«۹ آذر ۹۲»

- ساشیا

915

هر سال،

پاييز كه به نيمه برسد

من خواهم مرد.

از روحم

دختری متولد خواهد شد

كه يلدا را

زندگی می كند

می بالد

عشق می ورزد

صبوری می كند

انتظار می كشد

...

«۵ آبان ۹۲»

- ساشیا

914

هنوز بوی تو را می دهم

بوی آخرين نگاهت را

...

«۶ تیر ۹۲»

- ساشیا

913

هنوز ميگردم.

از تو چه پنهان،

هنوز از استشمام عطر هميشگی ات

به دنبال تو می گردم.

انسانهای زيادی را يافته ام.

صورت ها و سيرت های گوناگون.

ولی...

هيچكدام از آن تو نبود.

من به دنبال عطرت

پير شده ام.

يا خود بازگرد

يا عطرت را از ذهنم پاک كن.

«۲۵ فروردین ۹۲»

- ساشیا

912

كسي مثل من هنوز خواب خوش می بيند؟

خواب بهار را...

و شكستگي اين همه استخوان را

ناديده مي گيرد؟

«۲۱ فروردین ۹۲»

- ساشیا

910

سالها گذشت

سالهای زيادی كه جوانی ام را

ربود.

حال

من با اين همه كهنسالی

چه كنم؟

«۲۳ اسفند ۹۱»

- ساشیا

909

معجزه می كند... چشمانی كه وجودمان را می نوشد...

معجزه ای دور از دسترس.

دلتنگ معجزه هايی ميشوی،

كه آنها را روزمره می دانستی...

«۱۳ بهمن ۹۱»

- ساشیا

H@pPy NEw yEaR

 

هر روزتان عید بادا

908

قول داده ام بی خيال شوم.

اما افسوس...

نا بهنگام است

اين باران!

«۲ بهمن ۹۱»

- ساشیا

907

ديگر شكايت نمی كند

فقط كاش

كسی

او را می فهميد.

كسی مثل عشق،

نوازشی كوتاه و آرام

و يا حتی نگاهی

كه تمام دردها را

می بلعيد...

.
.
.

كسی بود

كسی كه لبخند را به قلبم هديه كرد.

كسيكه عشق را

با همه سنگينی اش

با همه دردش

بر شانه های زنانه ام

جای داد.

بی رحم نبود

نمی دانست من طاقت اين سنگينی را ندارم.

و روزی

بر زانوانم خواهم افتاد.

كاش آن روز باشد

و نگذارد فرو افتم.

كاش همه راه كنارم می بود.

يا حتی نگاهم می كرد.

من آيه های نگاهش را از حفظم.

من لبخند نگاهش را عاشقم.

من...

ديگر هرگز من نيستم. :'(((((

«۲ بهمن ۹۱»

- ساشیا