خزون نامه ی دلم...

برگی خزان دیده در ایوان بهارم , دردا که درین دنیای بی مرهم دگر جایی ندارم !...

خزون نامه ی دلم...

برگی خزان دیده در ایوان بهارم , دردا که درین دنیای بی مرهم دگر جایی ندارم !...

یلداتون مبارک...



تو میری و من فقط نگاهت می کنم
تعجب نکن که چرا گریه نمی کنم
بی تو یک عمر فرصت برای گریستن دارم
اما برای دیدن تو همین یک لحظه باقیست



خوشا به حال دوستان , که امشب رو  کنار خونواده شون , خوشحال و سر مستن...


برای همگی آرزوی بهترین ها رو دارم


از این یلدا , تا یلدای بعدی...








السلام علیک یا ابا عبدالله...



گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی


باقلم نقش حبابی بر لب دریا کشید


گفتمش تصویری از لیلا و مجنون را بکش


عکس حیدر در کنار حضرت زهرا کشید


گفتمش بر روی کاغذ عشق را تصویر کن


در بیابان بلا تصویری از سقا کشید


گفتمش سختی و درد و آه گشته حاصلم


گریه کرد آهی کشیدو زینب کبری کشید







هر وقت دلش می گرفت...



هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد…


پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست.


اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.


آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت.


جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.


ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد.


زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد.


همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت : بهلول، چه می سازی؟


بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.


همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟!


بهلول گفت : می فروشم.


- قیمت آن چند دینار است؟


- صد دینار.


زبیده خاتون گفت : من آن را می خرم.


بهلول صد دینار را گرفت و گفت : این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.


زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.


بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت.


بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.


زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد.


در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند.


زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند.


یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت : این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای!!!


وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.


صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد.


وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد.


بعد صد دینار به بهلول داد و گفت : یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!


بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت : به تو نمی فروشم !!!


هارون گفت : اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.


بهلول گفت : اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم!!!


هارون ناراحت شد و پرسید : چرا؟


بهلول گفت : زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!







آموخته های چارلی چاپلین...



چارلی چاپلین می گوید آموخته ام که ...


 

تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید : تو مرا شاد کردی

 

مهربان بودن , بسیار مهم تر از درست بودن است

 

هرگز نباید به هدیه ایی از طرف کودکی , نه گفت

 

همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم

 

مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد , همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دوز از جدی بودن باشیم

 

گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد , فقط دستی است برای گرفتن دست او , و قلبی است برای فهمیدن وی

 

راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی , شگفت انگیز ترین چیز در بزرگسالی است

 

زندگی مثل یک دستمال لوله ایی است , هرچه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند

 

 


با پول میشود

 

خانه خرید ولی آشیانه نه

 

رختخواب خرید ولی خواب نه

 

ساعت خرید ولی زمان نه

 

می توان مقام خرید ولی احترام نه

 

می توان کتاب خرید ولی دانش نه

 

دارو خرید ولی سلامتی نه

 

خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره

 

می توان قلب خرید , ولی عشق نه

 

.... 








دلم بس ناجوان مردانه تنگ است...

سلام , سلام , سلام , سلام...


السلام و علیک یا ابا عبدالله...


دلم گرفته اساسی...


دلم میخواست میرفتم تو این هیئتا...


یه دل سیر برای همه چیز اشک میریختم...


اما حیف , که مثل همیشه تو زندگیم تنهام...


چه سخته در میان جمع بودن ؛ ولی در گوشه ای تنها نشستن ؛ به چشم دیگران چون کوه بودن ؛ ولی در خود به آرامی شکستن . . .


چه سخته شونه ی دردو دل دیگران باشی, اما خودت نتونی با کسی حرف بزنی...


چه سخته بیشتر از حد معمول دیگرانو درک کنی...


به خاطر محبت کردن زیاد به دیگران همیشه مقصر باشی...


همیشه همه دیوارا سر تو وار شه...


اما خوبیش اینه که , به معبودت , و محبوبت نزدیک میشی...


چه خوبه که با همه سختیا کنار بیایمو , خوب زندگی کنیم...


برای همه ی عزیزان خواننده ی این پست و وبلاگ آؤزوی موفقیت دارم و زندگی رویائیشونو , براشون آرزو میکنم...


"التماس دعا"







گاه یک سنجاقک همه ی معنی یک زندگی است...


گاه یک سنجاقک به تو دل می بنند


و


تو هر روز سحر می نشینی لب حوض ،


تا بیاید از راه ،


از خم پیچک نیلوفرها ،


روی موهای سرت بنشیند ،


یا که از قطره ی آب کف دستت بخورد ،


گاه یک سنجاقک همه ی معنی یک زندگی است .







فصل قلبم پاییزیست!...


این هوا ، هوای دلگیریست ،


فصل قلبم پاییزیست!


آسمان قلبم ابری است ،


دلم گرفته ، این چه دردیست!






یه ماهی بود یه دریا...



یه ماهی بود یه دریا

یه آسمون زیبا

یه قایق شکسته

یه ماهی‌گیر تنها…



یه ماهی‌گیر که دریا

دنیای باورش بود

خیال صید ماهی

امید آخرش بود



یه ماهی که حواسش

به آینه‌های نور بود

فکر شب عروسی

تو حجله‌ی بلور بود



ماهی شده بود باورش

تور اگه بندازن سرش

می‌شه عروس ماهیا

شاه‌ماهی می‌شه همسرش!



ماهی نمی‌شد باورش

تور که بیفته رو سرش

نگاه گرم ماهی‌گیر

می‌شه نگاه آخرش…



ماهی لبش می‌خندید

به قحطی صداقت

به دشنه‌ای که خورده

تو سفره‌ی رفاقت



ماهی نفهمید چه کسی

سینه‌ی خسته‌شو درید

کدوم لب گرسنه‌ای

شوری بخت‌شو چشید



ماهی هرگز نفهمید

که تور و بند و صیاد

نمی‌شه عشق شیرین

برای قلب فرهاد




همایون هشیارنژاد






مرده پرست...



در حیرتم از مرام این مردم پست


این طایفه ی زنده کش مرده پرست


تا هست به ذلت بکشندش به جفا


تا رفت به عزت ببرندش سر دست


...






آنگاه...


آنگاه که غرور کسی را له می کنی، 


آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی، 


آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی، 


آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ، 


آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی، 


آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ، 


می خواهم بدانم،


دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تا برای 


خوشبختی خودت دعا کنی؟





و چه سخت است تنها شدن!...


وقتی که دیگر نبود من به بودنش نیازمند شدم،

وقتی که دیگر رفت من به انتظارآمدنش نشستم،
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست داشته باشد من او را دوست داشتم،


وقتی که او تمام کرد من شروع کردم ،


وقتی او تمام شد من آغاز شدم و چه سخت است تنها شدن!



" دکتر شریعتی "






برگ خزونی...



ذهنم خالی شده...

خالی از حرفا , از کلمه ها...

از همه چیز....

هر چی میخوام بنویسم هیچی تو ذهنم نمیاد...

فقط همین جمله ی خودم :



برگی خزان دیده در ایوان بهارم , دردا که درین دنیای بی مرهم دگر جایی ندارم !...



واقعا  جایی ندارم...




زندگی...



عجیب است زندگی!غریب است زندگی!


آنگاه که آشنایان غریبه میگردند و


غریبگان آشنا


آنگاه که از کنار رهگذری میگذری و


با خود میگویی این غریبه چه آشنا بود؟



پرودگارا در این سرای بی کسی


تو آشناترینم باش






بی خبر از حال خویشتنم....


در بی خبری از تو


صد مرحله من پیشم


تو بی خبر از غیری


من بیخبر از خویشم



...






دوستی خدا ...

من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد.


می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد. هر آن چه گفتم باور کرد


و هر بهانه ای آوردم پذیرفت. هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد.


اما من! هرگز حرف خدا را باور نکردم، وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم.


چشم هایم را بستم تا خدا را نبینم و گوش هایم را نیز، تا صدای خدا را نشنوم.


من از خدا گریختم بی خبر از آن که خدا با من و در من بود.


می خواستم کاخ آرزوهایم را آن طور که دلم می خواهد بسازم نه آن گونه که خدا می خواهد.


به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد و زیر خروارها آوار بلا و مصیبت ماندم.


من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم و از همه کس کمک خواستم.


اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریم نکرد. دانستم که نابودی ام حتمی است.


با شرمندگی فریاد زدم خدایا اگر مرا نجات دهی، اگر ویرانه های زندگی ام را آباد کنی با تو پیمان می بندم هر چه بگویی همان را انجام دهم.


خدایا! نجاتم بده که تمام استخوان هایم زیر آوار بلا شکست.


در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باور کرد و مرا پذیرفت.


نمی دانم چگونه اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد. از زیر آوار زندگی بیرون آمدم و دوباره احساس آرامش کردم.


گفتم: خدای عزیز بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمایم.


خدا گفت: هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم.


گفتم: خدایا عشقت را پذیرفتم و از این لحظه عاشقت هستم.


سپس بی آنکه نظر خدا را بپرسم به ساختن کاخ رویایی زندگی ام ادامه دادم.


اوایل کار هر آنچه را لازم داشتم از خدا درخواست می کردم و خدا فوری برایم مهیا می کرد. از درون خوشحال نبودم.


نمی شد هم عاشق خدا شوم و هم به او بی توجه باشم.


از طرفی نمی خواستم در ساختن کاخ آرزوهای زندگی ام از خدا نظر بخواهم زیرا سلیقه خدا را نمی پسندیدم.


با خود گفتم اگر من پشت به خدا کار کنم و از او چیزی در خواست نکنم بالاخره او هم مرا ترک می کند و من از زحمت عشق و عاشقی به خدا راحت می شوم.


پشتم را به خدا کردم و به کارم ادامه دادم تا این که وجودش را کاملاً فراموش کردم.


در حین کار اگر چیزی لازم داشتم از رهگذرانی که از کنارم رد می شدند درخواست کمک می کردم.


عده ای که خدا را می دیدند با تعجب به من و به خدا که پشت سرم آماده کمک ایستاده بود نگاه می کردند و سری به نشانه تاسف تکان داده و می گذشتند.


اما عده ای دیگر که جز سنگهای طلایی قصرم چیزی نمی دیدند به کمکم آمدند تا آنها نیز بهره ای ببرند.


در پایان کار همان ها که به کمکم آمده بودند از پشت خنجری زهرآلود بر قلب زندگی ام فرو کردند.


همه اندوخته هایم را یک شبه به غارت بردند و من ناتوان و زخمی بر زمین افتادم و فرار آنها را تماشا کردم.


آنها به سرعت از من گریختند همان طور که من از خدا گریختم. هر چه فریاد زدم صدایم را نشنیدند همان طور که من صدای خدا را نشنیدم.


من که از همه جا ناامید شده بودم باز خدا را صدا زدم.


قبل از آنکه بخوانمش کنار من حاضر بود. گفتم: خدایا! دیدی چگونه مرا غارت کردند و گریختند.


انتقام مرا از آنها بگیر و کمکم کن که برخیزم.


خدا گفت: تو خود آنها را به زندگی ات فرا خواندی. از کسانی کمک خواستی که محتاج تر از هر کسی به کمک بودند.


گفتم: مرا ببخش. من تو را فراموش کردم و به غیر تو روی آوردم و سزاوار این تنبیه هستم.


اینک با تو پیمان می بندم که اگر دستم را بگیری و بلندم کنی هر چه گویی همان کنم. دیگر تو را فراموش نخواهم کرد.


خدا تنها کسی بود که حرف ها و سوگندهایم را باور کرد.


نمی دانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره می توانم روی پای خود بایستم و به زودی خدای مهربان نشانم داد که چگونه آن دشمنان گریخته مرا، تنبیه کرد.


گفتم: خدا جان بگو چگونه محبت تو را جبران کنم.

خدا گفت: هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان بی آنکه مرا بخوانی همیشه در کنار تو هستم.


گفتم: چرا اصرار داری تو را باور کنم و عشقت را بپذیرم.


گفت: اگر مرا باور کنی خودت را باور می کنی و اگر عشقم را بپذیری وجودت آکنده از عشق می شود.


آن وقت به آن لذت عظیمی که در جست و جوی آنی می رسی و دیگر نیازی نیست خود را برای ساختن کاخ رویایی به زحمت بیندازی.


چیزی نیست که تو نیازمند آن باشی زیرا تو و من یکی می شویم.


بدان که من عشق مطلق، آرامش مطلق و نور مطلق هستم و از هر چیزی بی نیازم.


اگر عشقم را بپذیری می شوی نور، آرامش و بی نیاز از هر چیز.





شعر تنهایی...



سکوت کوچه های تار جانم، گریه می خواهد


تمام بند بند استخوانم گریه می خواهد


بیا ای ابر باران زا، میان شعرهای من


که بغض آشنای آسمان گریه می خواهد


بهاری کن مرا جانا، که من پابند پاییزم


و آهنگ غزلهای جوانم گریه می خواهد


چنان دق کرده احساسم میان شعر تنهایی


که حتی گریه های بی امانم، گریه می خواهد






منم اون برگ خزونی...

سلام...

اومدم بنویسم اما نمیدونم چی...

اما دلم گرفته...

مثل دل فصل خزون , که با اومدن زمستون گرفته...

مثل آخرین برگ روی درختا ,  که میفتن و ماها بی توجه بهشون , از روشون رد میشیم...

بدون اینکه فکر کنیم شاید حکایت خودمون , شبیه یکی از این برگا باشه...


منم اون برگ خزونی , که زیر پای رهگذر , له میشه...


به جرمِ...


واسه امروز بسه , چون حوصله هیچی ندارم...


تا پست بعدی , بدرود...






داستان دلتنگی هایم...




دلم برای خودم تنگ شده است


دلم برای دلتنگی هایم تنگ شده است


دلم برای نارنجستان خیال تنگ شده است


و یک روزی دلتنگی پایان می پذیرد


و این زیباترین سکانس خواهد بود





تنهایی...



تنهایی


ذره ذره خودی نشان می دهد


وقتی تو آنقدر کم پیدایی که


سنگینی روزگارم را مورچه ها به کول می کشند و


من تماشایشان می کنم








پاییز را دوست دارم...



پاییز را دوست دارم


بخاطر غریب و بی صدا آمدنش


بخاطر رنگ زرد زیبا و دیوانه کننده اش


بخاطر خش خش گوش نواز برگ هایش


بخاطر صدای نم نم باران های عاشقانه اش


بخاطر رفتن و رفتن... و خیس شدن زیر باران های پاییزی


بخاطر بوی مست کننده خاک باران خورده کوچه ها


بخاطر غروب های نارنجی و دلگیرش


بخاطر شب های سرد و طولانی اش


بخاطر تنهایی و دلتنگی های پاییزی ام


بخاطر پیاده روی های شبانه ام


بخاطر بغض های سنگین انتظار


بخاطر اشک های بی صدایم


بخاطر سالها خاطرات پاییزی ام


بخاطر تنهایی جوانی ام


بخاطر اولین نفس هایم


بخاطر اولین گریه هایم


بخاطر اولین خنده هایم


بخاطر دوباره متولد شدن


بخاطر رسیدن به نقطه شروع سفر


بخاطر یک سال دورتر شدن از آغاز راه


بخاطر یک سال نزدیک تر شدن به پایان راه


بخاطر غریبانه و بی صدا رفتنش


پاییز را دوست دارم، بخاطر خود پاییز


و من عاشقانه پاییز را دوست دارم





دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا...


دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا،


دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را…


این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی!


باید آدمش پیدا شود!


باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان


نخواهی شد!


سِنت که بالا می‌رود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم


مانده که خرج کسی نکرده‌ای و روی هم تلنبار شده‌اند!


فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.!


صندوقت سنگین شده و نمی‌توانی با خودت بِکشی‌اش…


شروع می‌کنی به خرج کردنشان!


توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی


توی رقص اگر پا‌به‌پایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند


توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد


در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خنده‌ات انداخت و اگر منظره‌های قشنگ را


نشانت داد


برای یکی یک دوستت دارم خرج می‌کنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ می‌شود خرج


می‌کنی!


یک چقدر زیبایی یک با من می‌مانی؟


بعد می‌بینی آدم‌ها فاصله می‌گیرند متهمت می‌کنند به هیزی… به مخ‌زدن به اعتماد


آدم‌ها!


سواستفاده کردن به پیری و معرکه‌گیری…


اما بگذار به سن تو برسند!


بگذار صندوقچه‌شان لبریز شود آن‌‌وقت حال امروز تو را می‌فهمند بدون این‌که تو را به یاد


بیاورند


غریب است دوست داشتن.


و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن…


وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد …


و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛


به بازیش می‌گیریم هر چه او عاشق‌تر، ما سرخوش‌تر، هر چه او دل نازک‌تر، ما بی رحم


‌تر.


تقصیر از ما نیست؛


تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند.



"دکتر شریعتی"





قصه ی باران

معبودم سکوتم را از صدای تنهاییم بدان ..

نمیخوانم و نمیگویم چون درونم هیچ بوده

و

                         تو

                                             آمدی


برایم قصه هایی از عشق سراییدی


و به من قصه ی باران آموختی


میدانی قصه ی باران قصه ی شستن غمهاست


و درون انسانها پر از غم و تنهایی است


ونگاهم به باران تو افتاد


و ناگهان تمام تنهاییم را فراموش کردم


و به تو و داشتن تو میبالم







درود نامه !...

به نام او که آغاز اقاقی ست


و نامش تا همیشه سبز و باقی ست



خدمت همه ی دوستان گلی که احتمالا این بلاگ و پست رو میخونن درود میگم...


به کلبه ی درویشی دل من خوش اومدین...