-
من خسته است !...
جمعه 13 آبانماه سال 1390 13:38
باید خودم را ببرم خانه ! صورتش را بشویم ! ببرم دراز بکشد ! دلداریش بدهم تا فکر نکند ! بگویم نگران نباش , میگذرد ! باید خودم را ببرم تا بخوابد ! من خسته است !...
-
و این است بازی باهــم بودن !...
چهارشنبه 12 مردادماه سال 1390 23:19
آدمــها کنــارت هستند. تا کـــی؟ تا وقتـــی که به تو احتــیاج دارند. از پیشــت میروند یک روز. .. کدام روز؟ وقتی کســی جایت آمد. دوستــت دارند. تا چه موقع؟ تا موقعی که کسی دیگر را برای دوســت داشـتن پیــدا کنـند. میگویــند عاشــقت هســتند برای همیشه. نه...... فقط تا وقتی که نوبت بــــــازی با تو تمام بشود. و این است...
-
مترسک !...
جمعه 31 تیرماه سال 1390 19:05
تو ای مترسک ! آنقدر دستهایت را باز نکن..... کسی تو را در آغوش نمیگیرد.... ایستادگی همیشه تنهایی میاورد!....
-
بگذار دیوانه صدایم کنند !...
جمعه 31 تیرماه سال 1390 18:56
بگذار دیوانه صدایم کنند ، فرقی نمیکند ، من تمام هویت خود را از زمانی که اسمم را صدا نزدی از یاد برده ام . مردّد شده ام ! میان دوست داشتن تـو و این جان ِ ناچیز ! ...
-
سلامی دوباره !...
جمعه 31 تیرماه سال 1390 18:48
... بعد از مدت ها , سلام ... ... مدت ها با کلی اتفاقات ... ... مهمترینش , تنها تر شدن ... ... چه بد و سخته که خدا هم تنهات بذاره ... چه دردیست در میان جمع بودن ولی در گوشه ای تنها نشستن به چشم دیگران چون کوه بودن ولی در خود به آرامی شکستن برای هر لبی شعری سرودن ولی لبهای خود همواره بستن چه دردیست در میان جمع بودن ولی...
-
معلم گفت: بنویس "سیاه" و پسرک ننوشت !
شنبه 20 فروردینماه سال 1390 20:41
معلم گفت: بنویس "سیاه" و پسرک ننوشت ! معلم گفت: هر چه می دانی بنویس ! و پسرک گچ را در دست فشرد ... معلم عصبانی بود و گفت : املای آن را نمی دانی؟!! سیاه آسان بود و پسرک چشمانش را به سطل قرمز رنگ کلاس دوخته بود ... معلم سر او داد کشید و پسرک نگاهش را به دهان قرمز رنگ معلم دوخت ! و باز جوابی نداد. معلم به تخته...
-
و من شاید کمر شکسته ترین بودم...
یکشنبه 8 اسفندماه سال 1389 20:14
اگر دروغ رنگ داشت , هر روز شاید ده ها رنگین کمان در دهان ما نطفه می بست ؛ و بی رنگی کمیاب ترین چیزها بود... اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت , عاشقان سکوت شب را ویران می کردند ... اگر به راستی خواستن توانستن بود , محال نبود وصال! و عاشقان که همیشه خواهانند همیشه می توانستند تنها نباشند ….. اگر گناه وزن داشت, هیچ کس را...
-
چه خوب , آدمی میمیرد !...
جمعه 15 بهمنماه سال 1389 18:31
باغبانی پیرم ؛ که به غیر از گلها , از همه دلگیرم ؛ کوله ام غرق غم است ؛ آدم خوب کم است ؛ عده ای بی خبرند ؛ عده ای کور و کر اند ؛ و گروهی پکرند ؛ دلم از این همه بد میگیرد ؛ و چه خوب , آدمی میمیرد !...
-
دلم گرفته....
یکشنبه 10 بهمنماه سال 1389 01:14
دلم گرفته.... مثل همیشه... . . . . . . . . . . . . . واقعا جرم برگا چیه که زیر پاهای آدما له میشن ؟!... دیگه چیزی نمییاد به ذهنم... ذهنم , مغزم , و... تا اطلاع ثانوی تعطیلن !!!
-
تسلیت قلب صبورم !...
شنبه 9 بهمنماه سال 1389 01:43
دلم مثل همیشه گرفته... شب تولد و تنهایی و سکوت... گاهی فکر میکنم برای همه , رفتم تو لیست فراموش شده ها ! و اینک میشکند قلب بارانی برگ های زرد پائیزی که چرا فصل مرگ تنهایشان گذاشته ! .: من که نیستم, اما شما دوستای گلم همیشه شاد باشید :.
-
دلم تنگ است ...
سهشنبه 28 دیماه سال 1389 12:43
دلم تنگ است , دلم تنگ است , دلم اندازه حجم قفس تنگ است , سکوت از کوچه لبریز است , صدایم خیس و بارانی است , نمی دانم چرا در قلب من پاییز طولانی است !...
-
مادر
دوشنبه 20 دیماه سال 1389 09:39
اول به اونائی که مادرشون رو از دست دادن (که یادی ازش شده باشه) دوم به اونائی که مادر دارن (که قدر مادرشونو بدونن... WHEN I CAME DRENCHED IN THE RAIN………………… وقتی خیس از باران به خانه رسیدم BROTHER SAID : “ WHY DON’T YOU TAKE AN UMBRELLA WITH YOU?” برادرم گفت: چرا چتری با خود نبردی؟ SISTER SAID:”WHY DIDN’T YOU WAIT...
-
زنگ دنیـــا
یکشنبه 19 دیماه سال 1389 20:16
زنگ دنیـــا هیچ می دانید که آخرین زنگ دنیا کی می خورد؟ خدا می داند، ولی ... آن روز که آخرین زنگ دنیا می خورد دیگر نه می شود تقلب کرد و نه می شود سر شخصی را کلاه گذاشت. آن روز تازه می فهمیم دنیا با همه بزرگی اش از یک جلسه امتحان مدرسه هم کوچکتر بود. و آنروز تازه می فهمیم که زندگی عجب سوال سختی بود! سوالی که بیش از یک...
-
عشق از زندگی کردن برتر است...
پنجشنبه 9 دیماه سال 1389 14:29
خداوندا! به هر آنکس که دوست میداری،بیاموز که عشق از زندگی کردن برتر است و به هر آنکس که بیشتر دوست میداری، بچشان که دوست داشتن ازعشق والاتراست. دکتر علی شریعتی
-
شعرامو خط خطی کردم...
یکشنبه 5 دیماه سال 1389 21:12
من به هر شاخه نشستم دل به هر دانه که بستم سوگ تازه ای نوشته روی سینه ی شکسته ام من اسیر سرنوشتم سرنوشت پیر و زشتم جای حرف خوب بودن حرف رفتنو نوشتم تو هنوز اول راهی راه من راه تباهی جفت پرواز تو بازه جفت من کفتر چاهی فصل من فصل خزونه یه خزونه بی نشونه حیف از من دیگه گفتن کار من دیگه تمومه توو سر انگشتای بارون من تولدی...
-
یلداتون مبارک...
سهشنبه 30 آذرماه سال 1389 22:17
تو میری و من فقط نگاهت می کنم تعجب نکن که چرا گریه نمی کنم بی تو یک عمر فرصت برای گریستن دارم اما برای دیدن تو همین یک لحظه باقیست خوشا به حال دوستان , که امشب رو کنار خونواده شون , خوشحال و سر مستن... برای همگی آرزوی بهترین ها رو دارم از این یلدا , تا یلدای بعدی...
-
السلام علیک یا ابا عبدالله...
سهشنبه 23 آذرماه سال 1389 23:00
گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی باقلم نقش حبابی بر لب دریا کشید گفتمش تصویری از لیلا و مجنون را بکش عکس حیدر در کنار حضرت زهرا کشید گفتمش بر روی کاغذ عشق را تصویر کن در بیابان بلا تصویری از سقا کشید گفتمش سختی و درد و آه گشته حاصلم گریه کرد آهی کشیدو زینب کبری کشید
-
هر وقت دلش می گرفت...
یکشنبه 21 آذرماه سال 1389 14:51
هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد… پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد. آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت. ناگهان صدای...
-
آموخته های چارلی چاپلین...
یکشنبه 21 آذرماه سال 1389 10:53
چارلی چاپلین می گوید آموخته ام که ... تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید : تو مرا شاد کردی مهربان بودن , بسیار مهم تر از درست بودن است هرگز نباید به هدیه ایی از طرف کودکی , نه گفت همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را...
-
دلم بس ناجوان مردانه تنگ است...
شنبه 20 آذرماه سال 1389 23:10
سلام , سلام , سلام , سلام... السلام و علیک یا ابا عبدالله... دلم گرفته اساسی... دلم میخواست میرفتم تو این هیئتا... یه دل سیر برای همه چیز اشک میریختم... اما حیف , که مثل همیشه تو زندگیم تنهام... چه سخته در میان جمع بودن ؛ ولی در گوشه ای تنها نشستن ؛ به چشم دیگران چون کوه بودن ؛ ولی در خود به آرامی شکستن . . . چه سخته...
-
گاه یک سنجاقک همه ی معنی یک زندگی است...
یکشنبه 14 آذرماه سال 1389 21:42
گاه یک سنجاقک به تو دل می بنند و تو هر روز سحر می نشینی لب حوض ، تا بیاید از راه ، از خم پیچک نیلوفرها ، روی موهای سرت بنشیند ، یا که از قطره ی آب کف دستت بخورد ، گاه یک سنجاقک همه ی معنی یک زندگی است .
-
فصل قلبم پاییزیست!...
یکشنبه 14 آذرماه سال 1389 21:05
این هوا ، هوای دلگیریست ، فصل قلبم پاییزیست! آسمان قلبم ابری است ، دلم گرفته ، این چه دردیست!
-
یه ماهی بود یه دریا...
یکشنبه 14 آذرماه سال 1389 12:25
یه ماهی بود یه دریا یه آسمون زیبا یه قایق شکسته یه ماهیگیر تنها… یه ماهیگیر که دریا دنیای باورش بود خیال صید ماهی امید آخرش بود یه ماهی که حواسش به آینههای نور بود فکر شب عروسی تو حجلهی بلور بود ماهی شده بود باورش تور اگه بندازن سرش میشه عروس ماهیا شاهماهی میشه همسرش! ماهی نمیشد باورش تور که بیفته رو سرش نگاه...
-
مرده پرست...
یکشنبه 14 آذرماه سال 1389 12:13
در حیرتم از مرام این مردم پست این طایفه ی زنده کش مرده پرست تا هست به ذلت بکشندش به جفا تا رفت به عزت ببرندش سر دست ...
-
آنگاه...
شنبه 13 آذرماه سال 1389 12:32
آنگاه که غرور کسی را له می کنی، آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی، آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی، آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ، آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی، آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ، می خواهم بدانم، دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می...
-
و چه سخت است تنها شدن!...
شنبه 13 آذرماه سال 1389 12:10
وقتی که دیگر نبود من به بودنش نیازمند شدم، وقتی که دیگر رفت من به انتظارآمدنش نشستم، وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست داشته باشد من او را دوست داشتم، وقتی که او تمام کرد من شروع کردم ، وقتی او تمام شد من آغاز شدم و چه سخت است تنها شدن! " دکتر شریعتی "
-
برگ خزونی...
جمعه 12 آذرماه سال 1389 23:41
ذهنم خالی شده... خالی از حرفا , از کلمه ها... از همه چیز.... هر چی میخوام بنویسم هیچی تو ذهنم نمیاد... فقط همین جمله ی خودم : برگی خزان دیده در ایوان بهارم , دردا که درین دنیای بی مرهم دگر جایی ندارم !... واقعا جایی ندارم...
-
زندگی...
جمعه 12 آذرماه سال 1389 17:19
عجیب است زندگی!غریب است زندگی! آنگاه که آشنایان غریبه میگردند و غریبگان آشنا آنگاه که از کنار رهگذری میگذری و با خود میگویی این غریبه چه آشنا بود؟ پرودگارا در این سرای بی کسی تو آشناترینم باش
-
بی خبر از حال خویشتنم....
جمعه 12 آذرماه سال 1389 10:57
در بی خبری از تو صد مرحله من پیشم تو بی خبر از غیری من بیخبر از خویشم ...
-
دوستی خدا ...
جمعه 12 آذرماه سال 1389 00:51
من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد. می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد. هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت. هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد. اما من! هرگز حرف خدا را باور نکردم، وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم. چشم هایم را بستم تا...