خزون نامه ی دلم...

برگی خزان دیده در ایوان بهارم , دردا که درین دنیای بی مرهم دگر جایی ندارم !...

خزون نامه ی دلم...

برگی خزان دیده در ایوان بهارم , دردا که درین دنیای بی مرهم دگر جایی ندارم !...

معلم گفت: بنویس "سیاه" و پسرک ننوشت !

  معلم گفت: بنویس "سیاه" و پسرک ننوشت !

معلم گفت: هر چه می دانی بنویس !

و پسرک گچ را در دست فشرد ...

 معلم عصبانی بود و گفت : املای آن را نمی دانی؟!!

سیاه آسان بود و پسرک چشمانش را به سطل قرمز رنگ کلاس دوخته بود ...

 معلم سر او داد کشید و پسرک نگاهش را به دهان قرمز رنگ معلم دوخت !

و باز جوابی نداد.

معلم به تخته کوبید و پسرک نگاه خود را به سمت انگشتان مشت شده معلم چرخاند و سکوت کرد ...

معلم بار دیگر فریاد زد: بنویس گفتم هر چه می دانی بنویس...!

و پسرک شروع به نوشتن کرد : کلاغها سیاهند ، پیراهن مادرم همیشه سیاه است، جلد دفترچه خاطراتم سیاه رنگ است و کیف پدر هم سیاه بود،
قاب عکس پدر یک نوار سیاه دارد.

 مادرم همیشه می گوید : پدرت وقتی مرد موهایش هنوز سیاه بود چشمهای من سیاه است و شب سیاهتر.

یکی از ناخن های مادر بزرگ سیاه شده است و قفل در خانمان سیاه است.
 بعد اندکی ایستاد رو به تخته سیاه و پشت به کلاس و سکوت آنقدر سیاه بود که پسرک دوباره گچ را به دست گرفت و نوشت :

تخته مدرسه هم سیاه است و خود نویس من با جوهر سیاه می نویسد ...


گچ را کنار تخته سیاه گذاشت و بر گشت ، معلم هنوز سرگرم خواندن کلمات بود و پسرک نگاه خود را به بند کفشهای سیاه رنگ خود دوخته بود ...

معلم گفت : بنشین.


 پسرک به سمت نیمکت خود رفت و آرام نشست و معلم کلمات درس جدید را روی تخته می نوشت و تمام شاگردان با مداد سیاه در دفتر چه مشقشان رو نویسی می کردند ...

اما پسرک مداد قرمزی برداشت و از آن روزمشقهایش را با مداد قرمز نوشت و معلم دیگر هیچگاه او را به نوشتن کلمه سیاه مجبور نکرد و هرگز از مشق نوشتنش با مداد قرمز ایراد نگرفت.

و پسرک می دانست که قلب یک معلم واقعی هرگز سیاه نیست...      

دلم تنگ است ...



دلم تنگ است ,


دلم تنگ است ,


دلم اندازه حجم قفس تنگ است ,


سکوت از کوچه لبریز است ,


صدایم خیس و بارانی است ,


نمی دانم چرا در قلب من پاییز طولانی است !...






مادر

اول به اونائی که مادرشون رو از دست دادن (که یادی ازش شده باشه)
دوم به اونائی که مادر دارن (که قدر مادرشونو بدونن...
 


WHEN I CAME DRENCHED IN THE RAIN…………………


وقتی خیس از باران به خانه رسیدم



BROTHER SAID : “ WHY DON’T YOU TAKE AN UMBRELLA WITH YOU?”


برادرم گفت: چرا چتری با خود نبردی؟



SISTER SAID:”WHY DIDN’T YOU WAIT UNTILL IT STOPPED”


خواهرم گفت: چرا تا بند آمدن باران صبر نکردی؟



DAD ANGRILIY SAID: “ONLY AFTER GETTING COLD YOU WILL REALISE”.


پدرم با عصبانیت گفت: تنها وقتی سرما خوردی متوج خواهی شد



BUT MY MOM AS SHE WAS DRYING MY HAIR SAID”


اما مادرم در حالی که موهای مرا خشک می کرد گفت



“STUPID RAIN”


باران احمق



THAT’S MOM!!!


این است معنی مادر







زنگ دنیـــا



زنگ دنیـــا

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

هیچ می دانید که
آخرین زنگ دنیا کی می خورد؟

خدا می داند، ولی ...

آن روز که آخرین زنگ دنیا می خورد دیگر نه می شود تقلب کرد
و نه می شود سر شخصی را کلاه گذاشت.

آن روز تازه می فهمیم دنیا با همه بزرگی اش از یک جلسه امتحان مدرسه هم کوچکتر بود.

و آنروز تازه می فهمیم که زندگی عجب سوال سختی بود!

سوالی که بیش از یک بار نمی توان به آن پاسخ داد.

خدا کند آنروز که آخرین زنگ دنیا می خورد، روی تخته سیاه قیامت اسم ما را جزء خوبها بنویسند.

خدا کند حواسمان بوده باشد و زنگهای تفریح آنقدر در حیاط نمانده باشیم که
حیات را از یاد برده باشیم.

خدا کند که دفتر زندگیمان را زیبا جلد کرده باشیم

و سعی ما بر این بوده باشد که نیکی ها و خوبی ها را در آن نقاشی کنیم

و بدانیم که دفتر دنیا؛ چرک نویسی بیش نیست

چرا که ترسیم عشق حقیقی در دفتری دیگر است




السلام علیک یا ابا عبدالله...



گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی


باقلم نقش حبابی بر لب دریا کشید


گفتمش تصویری از لیلا و مجنون را بکش


عکس حیدر در کنار حضرت زهرا کشید


گفتمش بر روی کاغذ عشق را تصویر کن


در بیابان بلا تصویری از سقا کشید


گفتمش سختی و درد و آه گشته حاصلم


گریه کرد آهی کشیدو زینب کبری کشید







گاه یک سنجاقک همه ی معنی یک زندگی است...


گاه یک سنجاقک به تو دل می بنند


و


تو هر روز سحر می نشینی لب حوض ،


تا بیاید از راه ،


از خم پیچک نیلوفرها ،


روی موهای سرت بنشیند ،


یا که از قطره ی آب کف دستت بخورد ،


گاه یک سنجاقک همه ی معنی یک زندگی است .







آنگاه...


آنگاه که غرور کسی را له می کنی، 


آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی، 


آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی، 


آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ، 


آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی، 


آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ، 


می خواهم بدانم،


دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تا برای 


خوشبختی خودت دعا کنی؟





زندگی...



عجیب است زندگی!غریب است زندگی!


آنگاه که آشنایان غریبه میگردند و


غریبگان آشنا


آنگاه که از کنار رهگذری میگذری و


با خود میگویی این غریبه چه آشنا بود؟



پرودگارا در این سرای بی کسی


تو آشناترینم باش






بی خبر از حال خویشتنم....


در بی خبری از تو


صد مرحله من پیشم


تو بی خبر از غیری


من بیخبر از خویشم



...






دوستی خدا ...

من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد.


می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد. هر آن چه گفتم باور کرد


و هر بهانه ای آوردم پذیرفت. هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد.


اما من! هرگز حرف خدا را باور نکردم، وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم.


چشم هایم را بستم تا خدا را نبینم و گوش هایم را نیز، تا صدای خدا را نشنوم.


من از خدا گریختم بی خبر از آن که خدا با من و در من بود.


می خواستم کاخ آرزوهایم را آن طور که دلم می خواهد بسازم نه آن گونه که خدا می خواهد.


به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد و زیر خروارها آوار بلا و مصیبت ماندم.


من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم و از همه کس کمک خواستم.


اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریم نکرد. دانستم که نابودی ام حتمی است.


با شرمندگی فریاد زدم خدایا اگر مرا نجات دهی، اگر ویرانه های زندگی ام را آباد کنی با تو پیمان می بندم هر چه بگویی همان را انجام دهم.


خدایا! نجاتم بده که تمام استخوان هایم زیر آوار بلا شکست.


در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باور کرد و مرا پذیرفت.


نمی دانم چگونه اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد. از زیر آوار زندگی بیرون آمدم و دوباره احساس آرامش کردم.


گفتم: خدای عزیز بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمایم.


خدا گفت: هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم.


گفتم: خدایا عشقت را پذیرفتم و از این لحظه عاشقت هستم.


سپس بی آنکه نظر خدا را بپرسم به ساختن کاخ رویایی زندگی ام ادامه دادم.


اوایل کار هر آنچه را لازم داشتم از خدا درخواست می کردم و خدا فوری برایم مهیا می کرد. از درون خوشحال نبودم.


نمی شد هم عاشق خدا شوم و هم به او بی توجه باشم.


از طرفی نمی خواستم در ساختن کاخ آرزوهای زندگی ام از خدا نظر بخواهم زیرا سلیقه خدا را نمی پسندیدم.


با خود گفتم اگر من پشت به خدا کار کنم و از او چیزی در خواست نکنم بالاخره او هم مرا ترک می کند و من از زحمت عشق و عاشقی به خدا راحت می شوم.


پشتم را به خدا کردم و به کارم ادامه دادم تا این که وجودش را کاملاً فراموش کردم.


در حین کار اگر چیزی لازم داشتم از رهگذرانی که از کنارم رد می شدند درخواست کمک می کردم.


عده ای که خدا را می دیدند با تعجب به من و به خدا که پشت سرم آماده کمک ایستاده بود نگاه می کردند و سری به نشانه تاسف تکان داده و می گذشتند.


اما عده ای دیگر که جز سنگهای طلایی قصرم چیزی نمی دیدند به کمکم آمدند تا آنها نیز بهره ای ببرند.


در پایان کار همان ها که به کمکم آمده بودند از پشت خنجری زهرآلود بر قلب زندگی ام فرو کردند.


همه اندوخته هایم را یک شبه به غارت بردند و من ناتوان و زخمی بر زمین افتادم و فرار آنها را تماشا کردم.


آنها به سرعت از من گریختند همان طور که من از خدا گریختم. هر چه فریاد زدم صدایم را نشنیدند همان طور که من صدای خدا را نشنیدم.


من که از همه جا ناامید شده بودم باز خدا را صدا زدم.


قبل از آنکه بخوانمش کنار من حاضر بود. گفتم: خدایا! دیدی چگونه مرا غارت کردند و گریختند.


انتقام مرا از آنها بگیر و کمکم کن که برخیزم.


خدا گفت: تو خود آنها را به زندگی ات فرا خواندی. از کسانی کمک خواستی که محتاج تر از هر کسی به کمک بودند.


گفتم: مرا ببخش. من تو را فراموش کردم و به غیر تو روی آوردم و سزاوار این تنبیه هستم.


اینک با تو پیمان می بندم که اگر دستم را بگیری و بلندم کنی هر چه گویی همان کنم. دیگر تو را فراموش نخواهم کرد.


خدا تنها کسی بود که حرف ها و سوگندهایم را باور کرد.


نمی دانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره می توانم روی پای خود بایستم و به زودی خدای مهربان نشانم داد که چگونه آن دشمنان گریخته مرا، تنبیه کرد.


گفتم: خدا جان بگو چگونه محبت تو را جبران کنم.

خدا گفت: هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان بی آنکه مرا بخوانی همیشه در کنار تو هستم.


گفتم: چرا اصرار داری تو را باور کنم و عشقت را بپذیرم.


گفت: اگر مرا باور کنی خودت را باور می کنی و اگر عشقم را بپذیری وجودت آکنده از عشق می شود.


آن وقت به آن لذت عظیمی که در جست و جوی آنی می رسی و دیگر نیازی نیست خود را برای ساختن کاخ رویایی به زحمت بیندازی.


چیزی نیست که تو نیازمند آن باشی زیرا تو و من یکی می شویم.


بدان که من عشق مطلق، آرامش مطلق و نور مطلق هستم و از هر چیزی بی نیازم.


اگر عشقم را بپذیری می شوی نور، آرامش و بی نیاز از هر چیز.





داستان دلتنگی هایم...




دلم برای خودم تنگ شده است


دلم برای دلتنگی هایم تنگ شده است


دلم برای نارنجستان خیال تنگ شده است


و یک روزی دلتنگی پایان می پذیرد


و این زیباترین سکانس خواهد بود